میترسم

میترسم چپ کنم...

خدایا هوای مو داشته باش... بحق حسین شهید...


خدایا من خیلی میترسم... خیلی

از ارامش خودت بهم بده یکم..

دیگه نمیتونم....

نمیتونم این همه هجر رو تحمل کنم...


اصلا نمیدونم باید چیکار کنم....


نمیتونم کتابارو بخونم

نمیتونم به کارا فکر کنم...

حالم واقعا خیلی بده...


مرتضی هم که منو ول نمیکنه... نمیدونم با چ زبونی بهش بگم... دست از سرم بردار... 

میدونم تو این وضع شاید ازدواج کار خیلی خوبی باشه و میتونه حالمو خوب کنه.. ولی مرتضی نه...

شاید خیلیا فکر کنن وقتی یکی حالش انقد بده نباید ازدواج کنه..  منم قبلا از این فکرا میکردم اما یه نکته رو نمیدونسستم اونم این که ادم تو فضای زندگی مشترک میتونه ایثار و محبت های شدید داشته باشه... و برای کسی مثل من که آتشفشان محبتم ، ازدواج یک دارو بحساب میاد...  چون فضا دارم که به نحو حلال حداقل بخشی از این سیل محبت رو به پای یک نفر بریزم که بتونه درک کنه...

من تو شرایطی زندگی میکنم که محبت ها مو درک نمیکنن... و ادم ناسپاس زیاد دور و برمه... ادمایی که نیش و کنایه زیاد میزنن به ادم... 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد